Psychology روانشناسی

خاطرات مبتلایان سرطان:

خانم رُزماری


 

غده­ ای در کشاله ران رز ماری اولین نشانه سرطان در بدن وی بود که به سرعت به شکم و لگن خاصره سرایت کرده و بسیار خطرناک شد. پزشکان بطور خصوصی به شوهرش خاطر نشان کردند که بعید است «رزماری» تا یک سال دیگر زنده بماند. اما جالب است بدانید اکنون 4 سال از آن زمان می­ گذرد و «رزماری» به زندگی خود ادامه می­ دهد. حالا صحبت­های خود او را بخوانید:

من داشتم به خوبی و خوشی زندگی می­کردم تا این که پزشکان بیماری مرا تشخیص دادند. برایم غیرقابل باور بود که تا این اندازه بیمار هستم. این مسأله اعصاب شوهرم را بیشتر در هم ریخت، چرا که او همسر اولش را نیز با بیماری سرطان از دست داده بود، می­بایست تصمیم بگیریم به دیگران چه بگوئیم.

ما سه فرزند داریم که همگی­شان بزرگ شده ­اند. بالاخره در پایان به این نتیجه رسیدیم که این مسأله را رک و پوست کنده به همه بگوئیم.

واکنش اطرافیان، فامیل­ها و دوستان حیرت ­انگیز بود. باورم نمی ­شد این همه رفیق دارم. دسته­ های گل و نامه از هر طرف سرازیر شد. پیش خود فکر کردم شاید این همه مهربانی از طرف دوستان به این علت است که من در نامه­ ای که به آن­ها نوشتم گفتم: می­خواهم به جنگ این بیماری بروم. اما پس از یک سال دچار پریشانی شدم و پیش خود گفتم: در حالی که دیگران از این بیماری می­ میرند من چه طور می­ توانم با آن بجنگم. واقعاً ترسیده بودم. هر روز از خواب بلند می­ شدم و با خود می­ گفتم: آه خدای من، من سرطان دارم.

بعد مقاله ­ای از مرکز کمک به بیماران سرطانی به دستم رسید که رژیم غذایی خاصی را به بیماران توصیه می­کرد (این مرکز بر روی روش­های بسیار ساده تأکید می­ کند که بیماران سرطانی می­ توانند برای کمک به بهبودیشان از آن­ استفاده کنند).

بعد از خواندن این مقاله، جان تازه­ ای گرفتم. تا آن موقع من فقط دستورات پزشکم را مو به مو اجرا می­ کردم اما نمی­دانستم خودم هم می ­توانم کارهای زیادی برای بهتر شدن حالم انجام دهم.

سپس تحقیقات بیشتری در مورد آن مرکز کردم و به آن جا رفتم. بلافاصله حسّ خوش بینی، دلگرمی و عشق وجودم را فرا گرفت. این مرکز به من کمک کرد تا بر احساسات قبلی­ ام فائق آیم و بتوانم به فردی مفید، نه تنها برای خود، بلکه برای دیگران تبدیل شوم.

دیگر به فردی شجاع و دلیر مبدل شده­ ام. قبلاً نمی ­توانستم از پس کارهای ساده برآیم ولی حالا شجاعتم بیشتر شده. مثلاً همیشه در موقع شنا عادت داشتم عینک شنا بزنم و قادر نبودم حتی لحظه­ ای سرم را زیر آب کنم. اما به خودم آموختم که مثل یک غواص زیر آب شنا کنم. کاری که قبلاً از پس آن بر نمی­ آمدم.

شروع کردم به انجام کارهای خلاقانه مثل ملیله ­دوزی و بافتنی. هرگز فکر نمی­ کردم اینقدر در این کارها با استعداد باشم. اگر به خودتان اجازه دهید می­ فهمید می ­توانید کارهای زیادی انجام دهید که باعث حیرت شما شود. اما این کارها برای من کافی نبود و مرا راضی نمی­ کرد. من می­ خواستم یاری ­رسان دیگران باشم.

مدتی گذشت، پیش خود فکر کردم: چرا؟ من می­ خواهم، پس می­ توانم. مدت 9 ماه درباره هیپنوتیزم مطالعه کردم و حالا می­ توانم کاملاً این کار را انجام دهم. حتی می­ توانم به مدت یک هفته روی اشخاص داوطلب که خواهان استراحت، تعمق و تفکر و تجسمات فکری هستند کار کنم.

بیماری سرطان سر جای خود باقی است و کمی هم پیشرفت کرده است. اما تا وقتی مراقب خود هستم، به زندگی ادامه خواهم داد و  کارهای زیادی برایم مانده تا انجام دهم. اکنون مرگ نمی­ تواند هیچ وحشتی در من ایجاد کند.

 


منبع: کتاب گفتگو با بیماران شفا یافته (رویش سبز زندگی) "انجمن امداد به بیماران سرطانی ایران"
مترجم: راحله صهبا

روانشناسی سرطان

      سایر خدمات:

      

      

      روانشناسی سرطان:

       ارتباط با ما:

        درباره ما

      عضویت در سایت

      عضویت در موسسه

      سفارش کتاب