گروه مشاوره روانشناسی سنین
تهیه کننده: زهرادستغیب، کارشناس ارشد روانشناسی
تاثير سرطان بر وضعيت روحي و احساسات بيمار
|
سرطان و احساسات
ارتباط بين بيماري سرطان و وضعيت احساسي فرد از 2000سال پيش مورد توجه قرار داشت. در واقع جدا كردن احتمال ابتلا به سرطان از وضعيت احساسي را مي توان نظريهاي جديد و غيرعادي به حساب آورد. پزشكي به نام گالن تقريبا 2000سال پيش در قرن دوم ميلادي نوشت كه زناني با روحيه شاد كمتر احتمال ابتلا به سرطان را دارند تا آنهايي كه داراي طبيعتي افسرده هستند.
گندرون در تزي تحقيقي در سال 1701 درباره سرطان و عوامل ايجاد آن، تاثير «حوادث ناگوار زندگي كه سبب ناراحتي و غم زياد مي شوند» را ذكر كرده است. در مثالي كه هنوز هم در دانشكدههاي پزشكي نقل مي شود، او گزارش داده:
«خانم امرسون در پي مرگ دخترش دچار غم زيادي شد و سپس مشاهده كرد كه سينهاش ورم كرده و زودي دردناك شد. عاقبت اين ورم به صورت سرطاني بسيار دامنگير درآمد كه بخش اعظمي از سينه را در زمان كوتاهي تسخير كرد. اين خانم تا قبل از اين واقعه همواره از سلامت كامل برخوردار بود.
همسر يك معاون ناخداي كشتي كه شوهرش چند پيش توسط نيروهاي فرانسوي دستگير و به زندان افتاده بود، به حدي از اين رويداد ناراحت شد كه سينهاش ورم كرده و در عرض مدت كوتاهي به صورت سرطاني مهاجم درآمد كه پيشرفت آن به اندازهاي بود كه قادر به اقدامي در مورد معالجهاش نبودم. اين شخص تا قبل از آن هيچ ناراحتي در سينه خود نداشت.»
در سال 1783 برواز در جملهاي، كه به طرزي شگفت به توصيفي ابتدايي از تنش مزمن شباهت دارد، اين بيماري را به «احساسات ناراحت كننده دروني كه بيمار به شدت و به مدتي طولاني از آنها رنج برده» منسوب كرد. در سال 1822 نان در كتاب بسيار معروف «سرطان سينه» اظهار كرد كه عوامل احساسي در رشد تومورها تاثير دارند. او به عنوان نمونه ذكر كرد كه در يكي از بيمارانش عارضه در همان زماني پيش آمد كه بيمار از شوكي به سيستم عصبي به دليل مرگ همسر رنج ميبرد. مدت كوتاهي پس از اين رويداد تومور باز هم رشد نموده و بيمار فوت كرد.
در سال 1846 دكتر والتر هايلوالش كتاب «ماهيت و مداواي سرطان» را چاپ كرد كه اثر مهم و تاثيرگذار و شامل تقريبا كليه اطلاعات آن زمان در مورد سرطان بود. والش نوشت:
«مطالب زياد در مورد تاثير ناراحتيهاي فكري، تغيير ناگهاني وضع مالي و طبيعت افسرده بر چگونگي پيدايش سرطان نوشته شده است. اگر گفته هاي نويسندگان مختلف را بتوان قبول كرد، اين عوامل مهمترين دلايل به وجود آمدن بيماري هستند. حقايقي بسيار قابل قبول در مورد نقش ذهن در پديد آمدن بيماري، به طور مرتب ملاحظه ميشود. خود من مواردي را ديدهام كه اين ارتباط چنان واضح بود كه ترديد در وجود آن نوعي مبارزه با منطق به نظر ميآمد.»
در سال 1865 دكتر كلود برنارد در كتاب كلاسيكي به نام «پزشكي تجربي» يافته هايي مشابه مشاهدات ما ذكر كرد. برنارد نوشت كه يك موجود زنده بايد به صورت يك كل هماهنگ در نظر گرفته شود. هرچند كه بررسي جداگانه بخشهاي مختلف بدن جهت تحقيق لازم است ليكن ارتباط بين اين بخشها را نير بايد در نظر گرفت. و در كتاب كلاسيك ديگري به نام «پاتولوژي جراحي» كه در سال 1870 منتشر شد سر جيمز پيجت اطمينان خود نسبت به اين كه افسردگي نقش مهمي در بروز سرطان ايفا مي كند را ابراز كرد:
«مواردي كه در آنها نگراني شديد، اميدهاي برباد رفته و نااميدي در مدت كوتاهي به رشد و توسعه سرطان ميانجامند،به قدري زياد هستند كه به سختي مي توان ترديد كرد افسردگي روحي عاملي قوي است كه همراه با ساير عوامل موجب ايجاد حالت سرطانزا مي شود.»
اولين مطالعه آماري روحيات و سرطان در سال 1893 توسط اسنو انجام گرفت. او در گزارش اين تحقيقات به نسبت پيشرفته در «سرطانها و روند ايجاد سرطان» مي گويد:
«از 250 بيمار بستري و سرپايي بيمارستان سرطان لندن كه دچار سرطان سينه يا رحم بودند،در سابقه 43 نفر احتمال صدمه جسمي وجود داشت. 15 نفر از اين 43 نفر همچنين اظهار داشتند كه بتازگي دچار ناراحتي هاي زيادي شده اند. 32 نفر ديگر ذكري از كار خيلي زياد و سخت و كمبودها كردند. در 156 نفر بتازگي ناراحتيهاي مختلفي اكثرا از نوع احساسي بسيار شديد مانند فوت فاميل نزديك پيش آمده بود. در 19 نفر نيز هيچ علت قابل تشخيصي وجود نداشت».
اسنو نتيجه گرفت:
«به هرحال از ميان كليه عوال بروز سرطان، عوامل رواني نقش مهمتري دارند. از انواع بسيار شايع آن ناراحتي فكري است. كار سخت و خسته كننده و كمبودها در درجه دوم اهميت قرار دارند. اينها دلايل مهم اوليهاي هستند كه زمينه به وجود آمدن ساير عوامل را فراهم مي نمايند. ابلهان و ديوانگان به طرز شگفت آوري از ابتلا به سرطان مصون هستند.»
با وجود توافق عقيده ظاهري بين متخصصان اواخر قرن 19 و اوايل قرن 20 در مورد ارتباط بين وضعيت روحي فرد و به وجود آمدن سرطان، توجه به اين نكته به دنبال كشف روش بيهوشي عمومي، روش هاي جديد طراحي و استفاده از پرتو درماني ضعيف شد. موفقيت اين معالجات جسماني در شفاي بسياري از ناراحتيهاي پزشكي، اين نظريه را تقويت كرد كه مشكلات جسماني بايد تنها توسط معالجات جسماني مداوا شوند. به علاوه پزشكان تنشهايي مانند كار سخت و كمبودها را به عنوان عواملي غيرقابل اجتناب در نظر گرفتند. در هر حال اگر اين عوامل نقشي هم در ايجاد سرطان در فرد داشتند، پزشك چه كاري در اين مورد مي توانست انجام دهد؟ تا اواخر دهه سوم قرن بيستم، وسايل رويارويي با مشكلات روحي بسيار محدود بود.
اما يكي از عجايب تاريخ پزشكي آن است كه همچنان كه علوم نوپاي روانشناسي و روانكاوي، ابزاري تشخيصي براي آزمايش علمي ارتباط بين سرطان و وضعيت روحي به دست داده و ابزار درماني براي مقابله با مشكلات روحي به وجود مي آورند، علم پزشكي علاقه به اين موضوع را از دست داد.
نتيجه آن، دو بخش كاملا مجزا در نوشتهها و تحقيقات بود. نوشتههاي روانشناسي سرشار از توصيفاتي در مورد وضعيتهاي روحي مرتبط با سرطان، ولي اغلب فاقد شرحي از مكانيزمهاي جسماني قادر به تشريح اين ارتباط است. نوشته هاي پزشكي نيز در مبحث جسماني بسيار غني بوده ليكن شايد به دليل عدم استفاده از اطلاعات روانشناسي در اين تحقيقات، قادر به ارائه توضيحي در مورد عقب نشيني خود به خود يا وجود تفاوتهاي مشخص در واكنش بيماران مختلف به معالجات يكسان نيست.
به دليل سابقه پزشكي، زماني كه كارل شواهد متعددي در مورد ارتباط بين وضعيت روحي و ابتلا به سرطان در نوشته روانشناسي يافت، بسيار تعجب كرد. از آن زمان ما متوجه شده ايم كه پزشكان معدودي از اين تحقيقات با اطلاع هستند. يكي از زيانهاي اين عصر، تخصص در هر زمينه، تبادل اطلاعات بسيار محدودي است كه افراد فعال در بخش هاي مختلف براي حل يك مشكل واحد، با يكديگر دارند، هر بخش، زبان مخصوص، ارزشها و روشهاي تبادل اطلاعات خود را داشته و اطلاعات مهم ممكن است به دليل عدم تبادل موثر يافتهها به بيراهه روند.
ما متوجه شده ايم كه توضيح يافتههاي روانشناسي به بيماران سرطاني كار بسيار حساسي است. اگر بگوييم كه تحقيقات نشان مي دهند بيماران سرطاني داراي خصوصيات شخصيتي به خصوصي هستند .... بسياري از آنان فوراً تصور مي كنند،مقصود آن است كه خود آنان داراي اين خصوصيات هستند. ليكن مطالعات آماري طبيعتا بسيار كليگرا بوده و به گروه مربوط ميشوند نه به يك فرد به خصوص. روانشناسي به نام كنت آر. پلهتيه. در كتابش به نام «ذهن شفا دهنده، ذهن نابودكننده» اظهار مي دارد كه افراد بايد در تطبيق دادن تيپهاي شخصيتي با خود احتياط كنند:
«درحال حاضر بيشتر تحقيقات در مورد شخصيت و بيماري، بر تشخيص الگوهاي شخصيتي افراد مبتلا به يك ناراحتي جسماني به خصوص متمركز شده است. برخي از اين الگوهاي شخصيتي ممكن است بسيار شبيه شما باشند. اما نبايد نگران شويد، چون اين امر به آن معني نيست كه شما نيز صد در صد به بيماري هايي كه با اين الگوهاي شخصيتي مرتبط هستند، مبتلا خواهيد شد. اين الگوهاي شخصيتي تنها راهنماهايي براي آگاهي عموم از نوع شخصيت هايي است كه احتمال ابتلا به بيماري در آنها وجود دارد. ارزيابي فردي به ندرت صحيح بوده و تجزيه و تحليل الگوهاي رفتاري بايد همواره به عهده يك روانپزشك با تجربه گذاشته شود. الگوهاي شخصيتي تنها يك جنبه تشخيص پزشكي و به خودي خود ناكامل هستند. در بين دانشجويان پزشكي بسيار عادي است كه با مطالعه علايم هر بيماري جديد خود را مبتلا به آن فرض كنند! با مطالعات بيشتر، دانشجويان درمييابند كه تشخيص بسيار پيچيده بوده و بيشتر جهت را نشان مي دهد تا آنكه به خودي خود كامل و جامع باشد. هر فردي كه به مطالعه مبحث شخصيت و بيماري مي پردازد نير بايد متوجه اين موضوع باشد.»
همچنان كه تحقيقات در مورد وضعيت روحي و سرطان را مورد بررسي قرار مي دهيم به شما قوياً توصيه مي كنيم در صورتي كه بيمار سرطاني بوده و يا از اين بيماري ترس زيادي داريد، اين تحقيقات را تنها به عنوان نقطه آغازين براي مطالعه در نظر گرفته و متوجه باشيد كه هريك از ما قادر به تشخيص جنبههايي از شخصيت خود در اين توصيفات مي باشيم. همه افرادي كه وجوه شخصيتي مشتركي دارند به بيماري دچار نميشوند، همچنان كه همه ي آنهايي كه در تماس با يك ماده سرطانزا قرار ميگيرند به سرطان مبتلا نمي شوند. عوامل بسياري ديگر در ايجاد اين بيماري نقش مهمي بازي ميكنند.
شواهد روانشناسي
يكي از بهترين مطالعات در مورد وضعيت روحي و سرطان، در كتاب «مطالعه روانشناسانه سرطان» در سال 1926 توسط دكتر اليدا اوانز روانكاوي پيرو مكتب يونگ،با پيشگفتاري از كارل يونگ منتشر شد. يونگ نوشت به اعتقاد او، اوانز بسياري از اسرار بيماري سرطان را آشكار كرده است. از جمله اين كه چرا سير بيماري همواره قابل پيش بيني نيست، چرا بيماري پس از سالها زندگي بودن وجود نشانهاي از مرض، دوباره ظاهر ميشود و چرا اين بيماري با زندگي در جوامع صنعتي مرتبط است.
براساس تجزيه و تحليل در مورد 100 بيمار سرطاني،اوانز به اين نتيجه رسيد كه بسياري از آنان يك رابطه احساسي بسيار مهم را قبل از ابتلا به سرطان از دست داده بودند. او اين بيماران را بصورت افرادي ديد كه هويت خود را به يك چيز يا نقش به خصوص متمركز كردهاند (يك فرد، شغل يا يك خانه) بدون آن كه فرديت خود را پرورش دهند. زماني كه اين چيز يا نقش مورد تهديد قرار گرفت يا از دست رفت، آنان خود را تنها و بدون امكانات دروني رويارويي با اين وضع ديدند (ما نيز جنبههاي شخصيتي افرادي را كه احتياجات ديگران را ارجح بر نيازهاي خود ميدانند، در بيمارانمان مشاهده كردهايم، همچنان كه در موردي كه بعدا شرح ميدهيم خواهيد ديد). اوانز هم چنين اعتقاد داشت كه بروز سرطان نشانه مشكلات حل نشدهاي در زندگي بيمار بوده و مشاهدات او از آن زمان توسط محققان ديگر تاييد و به طور مشروح تر گزارش شده است.
دكتر لارنس لوشان روانشناسي تجربي براساس تحصيلات و روانشناسي باليني بر پايه تجربيات شغلي، بلند مرتبهترين نظريه پرداز در مورد سابقه زندگي رواني بيماران سرطاني است. در كتاب جديد او به نام «شما قادريد براي حفظ زندگيتان مبارزه كنيد: عوامل احساسي به وجود آمدن بيماري سرطان» دكتر لوشان يافته هاي مشابهي با گزارشات اوانز را شرح مي دهد. لوشان 4 جنبه مشترك در تاريخچهي زندگي بيش از 500 بيمار سرطاني تحت نظرش گزارش مي دهد:
ـ دوران نوجواني فرد با احساسات گوشهگيري، بي توجهي از سوي ديگران و نااميدي آميخته و وجود ارتباط با اطرافيان نزديك مشكل و خطرناك به نظر ميرسيده است.
ـ در دروان جواني، بيمار قادر به وجود آوردن رابطهاي قوي و پرمعنا با فرد ديگري شده و يا رضايت عميقي از طريق رشته تحصيلي يا حرفه انتخابي خود مي يابد. مقدار زيادي از انرژي فرد صرف اين رابطه يا نقش مي شود. در واقع اين رابطه يا نقش، علت اصلي زندگي و مركز دنياي او مي شود.
ـ اين رابطه يا نقش از دست مي رود. به دليل مرگ، تغيير مكان، ترك خانه توسط فرزند يا بازنشستگي و غيره، نتيجه نااميدي است، مانند آنكه زخي باقي مانده از دوران كودكي دوباره به طرز دردآوري سرباز كند.
ـ يكي از خصوصيات اين بيماران،انباشتن اين نااميدي دروني بود. آنان قادر نبودند رنجش، عصبانيت يا ناراحتي خود را به ديگران نشان دهند. اطرافيان معمولا از اين بيماران بعنوان افرادي فوقالعاده ياد كرده و دربارهشان مي گويند:
« او فرد بسيار مهربان و خوبي است» يا «او يك فرشته است». لوشان نتيجه مي گيرد «خوبي اين افراد در واقع نشان آن بود كه به حدكافي به خود اعتقاد نداشته و يا اميد در زندگيشان وجود نداشت».
او وضعيت روحي بيماران خود،به دنبال از دست دادن آن رابطه يا نقش مهم زندگيشان را اينطور توصيف مي كند:
«نااميدي روزافزون آنان،به نظرشان با آنچه در كودكي از دست داده بودند، مرتبط بود. آنها پايان اين رابطه را به صورت رويداد ناگواري كه هميشه منتظرش بودند، مي ديدند. اين افراد در ته دل مي دانستند كه اين رابطه به پايان رسيده و كنار گذاشته خواهند شد و زماني كه اين امر واقعا اتفاق افتاد، به خود گفتند: «من هميشه مي دانستم اين موقعيت خوبتر از آن است كه ادامه يابد»...
در ظاهر همگي آنان موفق شدند خود را به اين كمبود عادت دهند. آنها به زندگي و فعاليتهاي روزمره خود ادامه دادند. ليكن رنگ و شور و معنا از زندگي آنان رفت. ديگر به نظر نميآمد كه به زندگي علاقهاي دارند. اطرافيان و حتي اعضاي خانواده ايشان تصور مي كردند كه آنها به خوبي با وضع پيش آمده ساختهاند.... ليكن در واقع اين آرامش ناشي از نوميدي شديد بود. آنان تنها منتظر رسيدن به پايان زندگي خود بودند، زيرا مرگ تنها راه خلاصي به نظر ميآمد.
هرچند لوشان توضيحات قانع كنندهاي در مورد وضعيت روحي بيمارانش ارائه ميدهد، هنوز كليه جنبههاي مشاهدات او توسط تحقيقات ديگر ثابت نشده است. با اين حال چندين نكته اصلي آن در پي مطالعهاي 30 ساله توسط كارولين ب. توماس، روانشناس در دانشگاه جانز هاپكينز،تاييد شده است. دكتر توماس از دهه 1940 به مصاحبه با دانشجويان پزشكي در دانشگاه جانز هاپكينز و ارزيابي خصوصيات رواني آنان پرداخت. از آن زمان او با بيش از 1300 دانشجو مصاحبه كرده و تاريخچه بيماريشان را بررسي كرده است. دكتر توماس گزارش مي دهد كه مشخصترين الگوي روانشناسي به دانشجوياني تعلق داشت كه بعدها سرطان گرفتند ـ حتي مشخصتر از الگوي شخصيتي آن عده كه بعدا خودكشي كردند. اطلاعات او به خصوص نمايانگر اين نكته است كه دانشجوياني كه بعدها به سرطان مبتلا شدند،خود را به صورت افرادي مي ديدند كه با والدينشان نزديك نبوده،به ندرت احساسات شديد از خود نشان داده و به طور كلي آرام و بي جوش و خروش بودند.
نكته ديگري در توضيحات لوشان،مبني برآن كه بيماران سرطاني معمولا دچار احساس نااميدي و عجر شديد حتي قبل از شروع بيماريشان هستند، توسط تحقيق ديگر تاييد شده است.
· دكتر آ. اچ، شميل و اچ. آيكر در بيماران سرطاني مونث خود، متوجه نوع به خصوصي از ناتواني و احساسي مركب از ناراحتي و نااميدي در مورد مشكل مشخصي كه راهحلي نداشت، شدند. اغلب زمان ظهور اين مشكل حدود شش ماه قبل از تشخيص سرطان بود. شميل و آيكر سپس به مطالعه يك گروه از زنان سالم پرداختند كه از نظر بيولوژيكي قابليت ابتلا به سرطان لگن خاصره را داشتند.
با استفاده از معيارهاي روانشناسي كه تشخيص شخصيت متمايل به احساسات عجز و ناتواني را در اين گروه ممكن مي ساخت، شميل و آيكر پيشبيني كردند كدام يك از افراد اين گروه به سرطان دچار خواهند شد و حدس آنان در 6/73 درصد موارد صحيح بود. آنان متذكر شدند، اين امر علامت آن نيست كه تنها وجود احساسات عجز و ناتواني باعث ابتلا به سرطان ميشود. زنان اين دسته داراي قابليت جسماني قبلي براي ابتلا به سرطان لگن خاصره بودند. ليكن به نظر ميآيد احساس عجز و ناتواني نقش مهمي را در اين رابطه بازي مي كند.
در يك مطالعه15 ساله دكرت دبليو. آ. گرين تجربيات رواني و اجتماعي بيماران مبتلا به سرطان خون و لنف را بررسي كرد. او نيز مشاهده كرد كه از دست دادن يك رابطه مهم،نقش بزرگي در تاريخچه زندگي بيمار بازي مي كند. گرين گفت، در مردان و زنان، هر دو، بزرگترين اين رويدادها مرگ يا امكان مرگ مادر بود و يا براي مردان يك «جانشين مادر» مانند همسر. ساير رويدادهاي احساسي مهم ديگر، براي زنان يائسگي يا تغيير منزل و براي مردان از دست دادن و يا خطر از دست دادن شغل و بازنشستگي يا احتمال آن بود. گرين به اين نتيجه رسيد كه ابتلا به بيماري سرطان خون يا لنف در محيطي رخ داده كه بيمار در آن مواجه با جداييها و از دست دادنها و در نتيجه وضعيتي رواني شامل ياس، نااميدي شديد و احساس عدم امنيت بوده است.
ساير مطالعات توصيف لوشان را از مشكلي كه بسياري از بيماران سرطاني در ابراز احساسات منفي خود دارند و سعي در اين كه همواره در نظر ديگران خوب جلوه كند، تاييد مي كند.
· دكتر دي. ام كيسن مشاهده كرد كه تفاوت اصلي بين سيگاركشان قهاري كه سرطان ريه ميگيرند و آن دسته كه نميگيرند، آن است كه دسته اول قابليت هاي كمي براي ابراز فشارهاي احساسي دارند.
· يي. ام. بلومبرگ نشان داد كه سرعت رشد تومور را مي توان براساس برخي خصوصيات رواني به خصوص پيشبيني كرد. بيماراني كه سرعت رشد تومورهايشان بيشتر بود، سعي در ارائهي تصوير مثبتي از خود داشتند. اين عده همچنين بيشتر حالت دفاعي داشته، كمتر قادر به حفظ خود در مقابل نگرانيها بوده و به واپس زدن اظهار محبت اطرافيان با وجود اشتياق به دريافت اين محبتها، متمايل بودند. گروه ديگري با رشد كند تومورها، قابليت بيشتري در جذب شوكهاي روحي و كاهش نگراني خود از طريق انجام فعاليتهاي جسمي داشتند. مشكل بيماران دسته اول به نظر به دليل ميل شديدشان به خوب جلوه نمودن در انظار ديگران بود.
· دكتر ب. كلوفر مطالعهي مشابهي انجام داد كه طي آن نوع تومور (با رشدي سريع يا كند) براساس الگوي شخصيتي بيماري پيشبيني مي شد. متغيرهايي كه به محققان اجازه مي داد رشد سريع تومور را پيشبيني كنند، حالت دفاعي ناخودآگاه بيمار و اصرار در قبول «تصويري كه خود از واقعيت داشت»، بودند. كلوفر معتقد است هنگامي كه انرژي زيادي صرف دفاع از «خود ناخودآگاه» بيمار و تصوير او از زندگي مي شود، بدن نيروي لازم براي مقابله با سرطان را نخواهد داشت.
مثالهايي از زندگي بيماران
|
علاوه بر مطالعات ذكرشده، تجربيات خود ما ترديدي باقي نميگذارد كه بين برخي وضعيتهاي روحي و بيماري سرطان ارتباطي وجود دارد.
يكي از تجربيات اوليه ما زماني رخ داد كه كال رزيدند بود و ما هنوز شروع به استفاده از روشهاي ذكر شده در اين كتاب نكرده بوديم. بتي جانسون،زني 40ساله كه از بيماري سرطان پيشرفته كليه رنج مي برد، به بيمارستان مراجعه كرد. او سال قبل بيوه شده ولي هنوز در مزرعهاي كه همسرش باقي گذاشته بود زندگي و كار مي كرد. عمل جراحي اكتشافي نشان داد بتي مبتلا به سرطاني است كه به بيرون از كليه نشر كرده است و برداشتن قسمتهاي سرطاني توسط جراحي غيرممكن است. بيمار را تحت پرتودرماني با دوز بسيار پايين قرار دادند، ولي اميد كمي براي بهبودي وجود داشت. سپس او را از بيمارستان مرخص كردند،در حالي كه به عقيده پزشكانش بيش از چند ماه فرصت زنده ماندن نداشت.
زماني كه بتي به مزرعهاش برگشت، علاقمند به يكي از كارگران مزرعه شد و به زودي با او ازدواج كرد. با وجود تشخيص پزشكان، براي مدت 5 سال هيچ نشانهاي از بيماري در بتي ديده نشد. سپس شوهر دومش، پس از خرج كردن تمام پولهاي بتي او را ترك كرد. در عرض چند هفته سرطان با شدت زياد بازگشت و بتي فوت كرد.
به نظر ميآيد كه ازدواج دوباره بتي،نقش مهمي در بهبود ظاهري او ايفا كرده و رفتن شوهر، بازگشت دوباره بيماري و مرگ را به دنبال داشته است.
همه روزه ما شواهد مشابهي از ارتباط بين وضعيت روحي و بيماري در زندگي مراجعين خود مشاهده مي كنيم و يك نتيجه مهم اين امر آن است كه ياد گرفتهايم به بيمار خود با توجه بيشتري گوش دهيم، زماني كه سرطان را تنها به صورت مشكلي جسماني مي ديديم با صحبت هاي بيماران در مورد وضعيت روحيشان تنها به عنوان موردي برخورد مي كرديم كه بايد با همدردي و ادراك به آن جواب داد، ليكن ارتباطي با مسير بيماري نداشت. همچنان كه دريافتيم «كل فرد» در چگونگي سير بيماري نقش دارد،به گفتههاي بيماران خود توجه دقيقتري ميكنيم،يكي از بيماراني كه اين اصل را به ما ياد داد،ميلي بود.
ميلي توماس با بيماران اوليه ما متفاوت بود،چون در هنگام مراجعه به ما به اين نتيجه رسيده بود كه خود در ايجاد بيمارياش مقصر است. پزشك معالح ميلي، يك متخصص بيماري قفسه سينه، چون قبلا در يكي از جلسات سخنراني كارل شركت كرده بود، ميلي را نزد ما فرستاد. ميلي 70 سال داشت، اما بدن خود را طوري راست نگه مي داشت كه به نظر جوانتر مي رسيد. تشخيص بيماري او سرطان بود و حتي يك بار نيز تحت عمل جراحي، جهت برداشتن نسج بيمار قرار گرفته بود.
اولين سخن ميلي به كارل اين بود كه خود او مسئول بروز بيمارياش بوده و از آن بيمناك است كه دوباره موجب بازگشت يا نشر بيماري شود. ميلي درخواست كمك داشت. او با چنان قدرت ذهني و صراحتي صحبت مي كرد كه ما پاسخي نداشتيم جز آنكه از او بخواهيم توضيحات بيشتري دهد.
ميل تعريف كرد همچنان كه به سن 70 سالگي و زمان پازنشستگي اجباري از شغلش به عنوان معلم مدرسه ابتداي نزديك ميشد،احساس ميكرد كه رفتار دانشآموزان او را بيش از پيش ناراحت كرده و شغلش غيرقابل تحملتر مي شود. ميل كه مجرد بود،در آپارتماني با زن مسن ديگري زندگي مي كرد كه اين زن نيز بيش از سابق باعث ناراحتي او ميشد. دنيا در نظر او مرتب بدتر جلوه ميكرد.
ميلي متوجه شد كه بيش از قبل سيگار ميكشد و همچنان كه دود سيگار را فرو ميدهد به اين فكر است كه مدت طولاني تا مرگش باقي نمانده است. شبها در هنگام آماده شدن براي خواب، فكر ميكرد كه يك روز ديگر از مدتي كه مجبور است زندگي كند، كم شده و مدت زيادي باقي نمانده است. براي چند ماه ميلي مرتب سيگار كشيده و افسردهتر ميشد. پس از مدت، مبتلا به سرفهاي شد كه به تدريج شديدتر و بالاخره با اخلاط خوني همراه شد.
زماني كه ميلي به دكتر مراجعه كرد، به او گفته شد كه سرطان ريه دارد و تحت عمل جراحي قرار گرفت. بعداز عمل، افسردگي او بازگشت و ميلي از آن بيم پيدا كرد كه باعث بروز مجدد بيماريي شود كه اعتقاد قوي داشت از اول نيز در به وجود آمدنش نقش داشته است.
ميلي اولين بيمار ما بود كه اظهار داشت، خود باعث ايجاد بيمارياش شده و قادر به توصيف روندهاي ذهني خود قبل از بروز بيماري بود. چون ميلي قبلا تحت دورههاي رواني درماني قرار گرفته بود، بيش از اكثر مردم از احساسات و افكار خود آگاه بود. او نياز به كمك خيلي كمي در غلبه بر ترس و افسردگي خود داشت.
ميلي از نظر قدرت دستيابي به خود درونياش، غيرعادي بود، اما متوجه شدهايم بسياري از بيماران ما زماني كه متوجه نقش احتمالي وضعيت احساسيشان در ابتلا به بيماري ميشوند، افكار و احساسات مشابهي را به خاطر ميآورند. اغلب آنها به ياد ميآورند كه آرزوي مرگ يا احساس عجز و ناتواني داشته و فكر مي كردند كه مرگ تنها راه خلاصي ايشان است. در بسياري از موارد، بروز اين احساسات به دليل وجود يك توقع جديد از آنان يا مشكلي بود كه به نظر غيرقابل حل ميرسيد.
براي بسياري از بيماران ما مشكل زماني به وجود ميآمد كه متوجه بيوفايي همسرانشان ميشدند، مخصوصاً اگر اين بيماران تمايلي به مراجعه به مشاور خانوادگي نداشته و يا عقيد مذهبيشان طلاق را غيرممكن ميساخت، اما در عين حال ميلي هم به ادامه زندگي زناشويي خود نداشتند. ايدت جونز با اين مشكل به شكل حاد آن روبه رو شد. او دريافت كه شوهرش، پدر شش فرزندش، به او خيانت مي كند، ايدت فكر نمي كرد قادر به ادامه زندگي زناشويي باشد ولي اعتقادي به طلاق نداشت. به نظر ميآمد كه هيچ راهحلي وجود ندارد و در نتيجه ايدت احساس ميكرد در تلهاي گرفتار شده است. او مبتلا به سرطان شد و در مدت كوتاهي فوت كرد. براي ايدت مرگ يك راهحل بود. زنان ديگر ممكن بود اساسي براي ادامه زندگي زناشويي پيدا كرده و عدهاي نيز به خود اجازه طلاق گرفتن بدهند.
بسياري از بيماران مذكر ما، مشكلاتي در مورد اقوامي كه با آنان كار ميكردند، داشتند. اين مشكل راد هنسن هم بود كه دست تنها شركت كوچكش را تبديل به يك شرکت بزرگ و موفق كرده بود، وي به دليل ارتباطات نزديك فاميلي، يكي از اقوامش را به شغل مهم سرپرستي شركت گمارد. اين شخص نشان داد كه قابليت چنين مسئوليت مهمي را ندارد. كارها به تدريج خراب شد و شركت عظيمي كه راد قلب و روح خود را در آن گذاشته بود، از صورت يك كار رضايت بخش خارج و به شكل مشكل غيرقابل تحملي درآمد كه راهحلي براي آن به نظر نمي رسيد.
راد تشخيص بيماري سرطان را حدود يك سال بعداز خراب شدن كارها دريافت كرد. پس از گذراندن مدتي در كلينيك ما، راد ياد گرفت با مشكلات خود به طرز مستقيمتري روبه رو شود. در يك مرحله او حتي فاميل پر دردسر خود را اخراج كرد و بعد در رتبه پايينتري كه با قابليت هايش هماهنگي بيشتري داشت، دوباره او را استخدام كرد.
الگوي زندگي ديگري كه در بيماران سرطاني به كرات يافت مي شود، زني است كه تمام نيروي احساسي و بيشتر نيروي جسماني خود را صرف خانوادهاش مينمايد. جون لارسن در نقش راننده، آشپز، مستخدم و مشاور براي 4 فرزندش، روزهاي خود را به شكل گردباري از كلاسهاي باله و موسيقي، بازي فوتبال، بردن فرزندان به منزل دوستان و جلسههاي اوليا و آموزگاران ميگذراند.
همسر او مديري موفق در يك كمپاني بزرگ بود كه بيشتر وقتش در سفر ميگذشت، در نتيجه مسئوليت بچهها تقريبا به طور كامل به عهده جون افتاده بود. زماني كه او به گذشته نظر كرد و آن سال ها را مرور كرد، متوجه شد كه او و همسرش غير از بچهها، نكات مشترك خيلي كمي داشتند.
همچنان كه هر يك از بچهها بزرگ شده، براي رفتن به دانشگاه يا ازدواج خانه را ترك ميكرد، جون براي مدت كوتاهي به غم و غصه دچار ميشد، ولي به زودي از آن حال خارج شده و وقت خود را با انرژي بيشتري صرف بچههاي باقيمانده ميكرد. زماني كه آخرين فرزندش نيز خانه را براي رفتن به دانشگاه ترك كرد، جون احساس كرد:«مثل اين كه يك قسمت از زندگي من هم از من جدا شد». جون دچار افسردگي شديدي شد و ديگر نميدانست با روزهاي خود چه كند. توقعات او از همسرش نيز اضافه و منجر به ايجاد ناراحتيهايي شد. به نظر نميآمد هيچ چيز بتواند جون را خوشحال كند. در عرض يك سال او به بيماري سرطان سينه با متاستاز استخوان دچار شد.
هويت اصلي جون وابسته به بچههايش بود و زماني كه مجبور به استفاده از قابليتهاي فردياش شد، دريافت كه مهارتهاي اصلي او در زمينه نگهداري از ديگران است نه توجه به خود و ارضاي نيازهاي شخصي، جون مجبور به قبول اين حقيقت شد كه از ازدواج او چيز زياد باقي نمانده است. با آن كه تنش خارجي موجود در اين مورد يعني ترك خانواده توسط آخرين فرزند براي رفتن به دانشگاه، ممكن است مسئله كوچكي به نظر آيد، اما اين واقعه باعث نابودي كامل نقشي شد كه هويت جون را براي سالهاي متمادي مشخص كرده بود.
از آنجا كه موقعيت جون عموميت دارد، بيماران زيادي مانند او را ديده و واكنشهاي مختلفي در برابر اين تنش به خصوص مشاهده كردهايم. بعضي زنان قادر به كسب هوتي جدا از هويت «مادر» هستند. در بسياري موارد ازدواج تقويت ميشود تا دوباره معني و مفهوم اوليه خود را گذرانده و روابط مهم زندگي خود را احيا ميكنند، نه تنها از عمر طولانيتري برخوردار مي شوند ـ برخي از آنان در حال حاضر هيچ نشانه اي از بيماري ندارندـ بلكه زندگي فعالتر و رضايتبخشتري نيز دارند.
براي زنان و مردان فعال در عرصه شغلي، بازنشستگي اغلب مشكلات بيشماري به وجود ميآورد. سام براون مديري بود كه واقعا مايل به بازنشستگي در سن 65 سالگي نبود، اما اين امر چنان در شركت محل كارش معمول بود كه او هيچگاه آن را مورد سوال قرار نداد. پس از پايان مراسم و مهمانيهاي بازنشستگي، سام به طور فزايندهاي كسل و دچار افسردگي شد. او به عنوان يكي از مديران،در شركت محل كارش هميشه احساس اهميت كرده و حالا حس ميكرد اين اهميت را از دست داده است. زماني كه مردم از او ميپرسيدند چه كاره است و او ميگفت «بازنشسته» متوجه ميشد كه توجه و احترام قبلي در آنها به وجود نميآيد. به علاوه سام دلش براي هيجان و تنوع كار و يك سفر كاري گاه به گاه نيز تنگ ميشد. هرچند از نظر مالي خود را براي بازنشستگي آماده كرده بود، ليكن تورم باعث شد كه او و همسرش سطح زندگي خود را محدودتر كنند.
به علاوه، آن دو سال ها بود كه ديگر به هم نزديك نبوده و اين مسئله موضوع را پيچيدهتر ميكرد. اختلافاتي كه در زمان كار كردن او براي مدتي طولاني در عمق مانده بود، حالا ظاهر شده و سام خود را به صورت شنونده اجباري شكايات روز افزون همسرش ميديد. او متوجه شد كه تا چه حد ارزش فردي او با كارش رابطه داشته و بدون آن احساس بيفايدگي ميكرد. سام به فكر افتاد كه آيا در حقيقت در طول زندگياش كار مهم و مثبتي انجام داده يا نه. بالاخره زماني كه چند تن از دوستانش،مدت كوتاهي پس از بازنشسته شدن فوت كردند،سام پيشتر و بيشتر به فكر مرگ افتاد. 14 ماه پس از بازنشستگي، سام تشخيص وجود سرطان مثانه را دريافت كرد.
علاوه بر عواملي مانند از دست دادن همسر، مشكلات مالي، بازنشستگي ناخواسته، شكستهاي مهم شغلي،از دست دادن هدف زندگي به دليل رفتن فرزندان و از بين رفتن تدريجي زندگي مشترك زناشويي،تنش ديگري نيز هست كه به به كرات، بلافاصله قبل از بروز سرطان در زندگي بيماران خود مشاهده كردهايم و آن «بحران ميانسالي» هست.
روند رواني بيماري
موارد زير، مشكلاتي را نشان ميدهند كه بيماران ما در ماههاي قبل از بروز بيماري با آن روبه رو بودهاند. براساس تجربيات ما و تحقيقات ديگران ميتوان 5 مرحله را در روند رواني كه اكثر مواقع قبل از بروز سرطان پيش ميآيد،مشخص كرد:
1- تجربيات دوران كودكي موجب مي شود كه فرد تصميم بگيرد نوع به خصوصي از شخصيت را انتخاب كند. اغلب ما زماني را در كودكي به ياد ميآوريم كه والدين ما عملي انجام دادند كه باعث ناراحتي ما شد و پيش خود قسم خورديم، زماني كه بزرگ شويم هيچ وقت اين طور نخواهيم بود، يا وقتي كه يكي از بچههاي همسن با يك آدم بزرگتر كاري انجام داد كه باعث تحسين ما شد و با خود شرط كرديم كه هر وقت توانستيم به همين ترتيب عمل كنيم.
بسياري از اين تصميمات دوران كودكي مثبت بوده و روي همرفته تاثير مطلوبي در زندگي ما ميگذارند. برخي از آنها نيز اين طور نيستند. در بعضي موارد، اين تصميمات در نتيجه تجربيات ناراحت كننده يا دردآوري گرفته شدهاند. مثلا اگر بچهها والدين خود را در حال دعواي شديد ببينند، ممكن است به اين نتيجه برسند كه ابراز ناراحتي كار بدي است، در نتيجه قوانيني براي خود تعيين مي كنند كه به موجب آن، بدون توجه به احساسات واقعي، بايد همواره خوب، مطبوع و شاد بود. تصميم در مورد اين كه تنها راه مورد علاقه واقع شدن يا پذيرش در خانواده، بستگي به رفتار به خصوصي دارد (همه را هميشه دوست داشتن)، يك عمر ادامه يابد حتي زماني كه اين تصميم فرد را تحت فشار زيادي قرار مي دهد.
يا برخي كودكان ممكن است در سنين پايين به اين نتيجه برسند كه آنها مسئول احساسات ديگران بوده و هر زمان كه اطرفيانشان ناراحت يا غمگين هستند، وظيفه آنان است كه باعث خوشحاليشان شوند. احتمالاً اين تصميمات در زمان خود بهترين بودهاند، چون به كودك كمك ميكردند كه موقعيتهاي دشوار را از سربگدراند. ليكن بعدها اين تصميمات سازگارانه، احتمالا ديگر مناسب نيستند، چون موقعيتهاي زندگي از آنچه در زمان گرفتن اين تصميمات وجود داشت، متفاوت است.
دغدغه اصلي ما آن است كه تصميمات گرفته شده در كودكي سبب محدوديت قابليتهاي فرد براي مقابله با تنش ميشود. در بزرگي بيشتر اين تصميمات زماني كودكي، ديگر به طور خودآگاه گرفته نميشوند. يك واكشن به خصوص به حدي تكرار مي شود، كه ديگر متوجه نيستيم زماني در مورد انتخاب اين واكنش تصميم گرفتيم. اما اگر اين انتخابها تغيير داده نشوند، به صورت قوانين بازي زندگي درميآيند. رسيدگي به هر نياز فردي و حل هر مشكل، بايد در چارچوب محدود اين انتخابها و تصميمات دوران كودكي انجام شود. بيشتر ما نوع شخصيت خود را با جمله «من اينجوري هستم» توجيه ميكنيم. ليكن زماني كه از انتخابهاي قبلي خودآگاه شويم، مي توانيم تصميمات جديدي بگيريم.
2- شخص در اثر وقوع پي در پي مجموعهاي از رويدادهاي تنشزا ضربه ميخورد. تحقيقات و مشاهدات ما هر دو نشان مي دهند كه تنشهاي شديد اغلب قبل از بروز بيماري سرطان رخ ميدهند. بسيار پيش ميآيد كه مجموعهاي از تنشها در يك دوره كوتاه زندگي فرد، پي در پي اتفاق مي افتند. تنشهاي مهمي كه ذكر شد، قادر به تهديد هويت فردي شخص هستند، اين تنشها ممكن است مرگ همسر يا شخص مورد علاقه، بازنشستگي يا از دست دادن يك نقش مهم در زندگي باشند.
3- اين تنشها موجب پيدايش مشكلاتي براي فرد مي شوند كه از شيوهي حل آنها آگاهي ندارد. تنها خود تنشها مشكلات را بوجود نميآورد، بلكه عدم قابليت مقابله با اين تنشها با توجه به «تصميماتي» كه در كودكي گرفته شده در مورد چگونگي رفتار شخص در موقعيتهاي بخصوص و نقش او نيز در اين مسئله سهيم است. فردي كه قادر نيست به خود اجازه ايجاد روابط صحيح با ديگران را دهد و در نتيجه، معني اصلي زندگي خود را در كار كردن مييابد، زماني كه مجبور به بازنشستگي شود، قادر به رويارويي با اين موقعيت نخواهد بود. زني كه احساس اصلي هويتش در وجود همسر خلاصه شده، در صورت آگاهي از بي وفايي او، قادر به مقابله با اين وضع نخواهد بود. مردي كه به ندرت قادرت به ابراز احساسات واقعي خود است، زماني كه در موقعيتي قرار ميگيرد كه تنها راه بهبود آن ابراز احساسات حقيقي است، احساس در تله افتادن ميكند.
4- شخص هيچ راهي براي عوض كردن «قوانين» در مورد چگونگي رفتار خود پيدا نكرده و در نتيجه احساس در دام افتادن و عدم قابليت حل مشكل موجود را مينمايد. چون تصميمات ناخوداگاه در مورد«طرز صحيح» رفتار، بخش بزرگي از هويت شخص را تشكيل ميدهند، فرد ممكن است متوجه امكان تغيير نباشد. حتي ممكن است احساس كند هر تغيير اساسي موجب از دست دادن هويتش ميشود. بيشتر بيماران ما اعتراف ميكنند كه در دوره به خصوصي قبل از بروز بيماري، احساس عجز و ناتواني در مورد حل يا كنترل مشكلي در زندگيشان را داشته و متوجه شدهاند هر اميدي را از دست دادهاند.
آنها خود را در ماههاي قبل از بروز سرطان به صورت «قربانياني» ميديدند، زيرا احساس ميكردند ديگر قادر به تغيير زندگيشان به طريقي كه موجب حل مشكلات شده و تنشها را كمتر كند، نيستند، زندگي و اتفاقات براي ايشان پيش ميآمد، بدون آن كه قادر به كنترل آن باشند. به جاي فاعل بودن در زندگي، تبديل به مفعول ميشدند. تنشهاي پي در پي براي آنها به معناي اين بود كه گذشت زمان و رويدادهاي آتي قادر به بهبود اوضاع نخواهند بود.
5- شخص فاصلهاي بين خود و مشكل ايجاد كرده و خود را ثابت، غيرقابل تغيير و ناسازگار ميكند. زماني كه هيچ اميدي وجود ندارد، فرد تنها «در جا ميزند» بدون اميد اينكه به جايي برسد. در ظاهر ممكن است به نظر آيد كه شخص با زندگي ميسازد، ليكن در واقع زندگي براي او هيچ معنايي جز حفظ ظاهر ندارد. بيماري شديد يا مرگ به صورت راهحلي در ميآيد، يك نوع خروج يا به تعويق انداختن الزام رويارويي با مشكل.
هرچند بسياري از بيماران ما اين سلسله مراتب ذهني را به ياد ميآورند، ديگران به طور خودآگاه از آن با اطلاع نيستند. اما اكثريت به خاطر ميآورند كه در ماههاي قبل از بروز بيماري، گرفتار احساسات نوميدي يا عجز و ناتواني بودند. اين روند باعث به وجود آمدن سرطان نميشود،بلكه به بيماري اجازه بروز ميدهد.
اين احساس شكست در مقابل زندگي، به نظر نقشي تداخلي در فعاليت سيستم ايمني بدن داشته و ممكن است از طريق تغييرات در سطح هورموني موجب افزايش توليد سلولهاي غيرطبيعي شود. از نظر جسمي اين احساس شرايط مناسبي را براي رشد سرطان به وجود ميآورد.
موضوع مهمي كه بايد به خاطر سپرد آن است كه ما خود معناي رويدادهاي زندگيمان را تعيين ميكنيم. فردي كه نقش قرباني را قبول مي كند، رويدادهاي زندگي خود را طوري تعبير ميكند كه ثابت كند هيچ اميدي وجود ندارد. هريك از ما، اغلب در سطحي ناخودآگاه، نوع واكنش خود را انتخاب ميكنيم. شدت تنش در اثر نوع تلقي ما از آن و قوانيني كه خود براي مقابله با تنش تعيين كردهايم تغيير ميكند.
مقصود ما از توضيح اين روند، ايجاد احساس گناه در بيماران نيست. اين كار تنها به بدتر شدن اوضاع ميانجامد. بالعكس اميدواريم اگر شما تصويري از خود در اين روند رواني مشاهده ميكنيد، آنرا به عنوان زنگ خطري پذيرفته و در زندگي خود تغييراتي دهيد. حالتهاي رواني فرد در به وجود آمدن بيماري دخالت دارند، پس ميتوانند به ايجاد سلامتي نيز كمك كنند. با قبول مسئوليت در ابتلاي به بيماري، ميتوانيد مسئوليت و قابليت خود در بازيابي سلامتي را نيز قبول كرده و بدين سان نخستين قدم را در راه شفاي كامل برداريد.
شفاي كامل
در سطور گذشته به ذكر مراحل رواني بيمار شدن، بر حسب مشاهدات و تشخيص خود پرداختيم. بايد توجه داشت كه بسياري از اين مراحل به صورت ناخودآگاه و بدون آگاهي بيمار از نقش خود اتفاق ميافتند. دليل اصلي توضيح عوامل رواني روند بيمار شدن، ايجاد نقطه آغازي است كه فرد را قادر به طي مراحل رواني روند شفا يافتن بنمايد.
با آگاهي از مراحل به وجود آمدن بيماري، بسياري از بيماران اولين گام براي تغيير اين مسير را بر ميدارند. آنگاه با عوض كردن اعتقادات و رفتار خود ميتوانند كفه تراوز را به سوي شفاي كامل سنگينتر كنند.
ما چهار مرحله رواني در حركت به سوي شفا مشاهده كردهايم:
1- با تشخيص پزشكي يك بيماري مهلك، فرد ديد جديدي در مورد مشكلاتش پيدا ميكند. بسياري از قوانين كنترل كننده زندگي فرد، ناگهان در رويارويي با مرگ به نظر پيش پا افتاده و بياهميت ميآيند. اين تهديد به شخص اجازه ميدهد تا به صورتهايي كه قبلا مجاز نبود، رفتار كند. عصبانيتهاي فروخورده و ناراحتيها را حالا ميتوان ابراز كرد. دفاع از حق خود حالا مجاز است. بيماري به شخص اجازه ميدهد بگويد نه.
2- فرد در مورد تغيير نوع رفتار و شخصيت خود تصميم ميگيرد. چون بيماري اكثراً موجب توقف قوانين روزمره ميشود، به ناگاه انتخابهاي متفاوتي پيش ميآيند. با عوض شدن رفتار فرد، مشكلات به ظاهر غير قابل حل ميتوانند نشانههايي از امكان حل شدن نشان دهند. شخص متوجه ميشود كه حل مشكلات يا مقابله با آنها در حيطه اختيار او قرار دارد. همچنين در مييابد زماني كه مقررات قديمي در كنار گذاشته شوند، زندگي پايان نيافته و تغيير در رفتار موجب از دست دادن هويت نميشود. در نتيجه آزادي بيشتري براي عمل و قابليتهاي زيادتري براي زندگي كردن به وجود ميآيند. اغلب زماني كه احساسات خفته فرد آزاد شده و نيروي رواني بيشتري در اختيار او قرار ميگيرد، افسردگي از ميان ميرود. براساس اين تجربيات جديد، شخص تصميم ميگيرد تبديل به شخصيت متفاوتي شود ـ بيماري مانند اجازهاي براي عوض شدن است.
3- روندهاي جسماني به اين احساسات اميدوارانه و علاقه دوباره فرد به زنده ماندن جواب داده و چرخه مثبتي در نتيجه اين موقعيت جديد ذهني به وجود ميآيد. اميدواري و آرزوي دوباره براي زنده ماندن، موجب به وجود آمدن روندهاي جسمانياي ميشود كه منجر به سلامتي ميشوند. چون ذهن، جسم و احساسات به صورت يك سيستم عمل ميكنند، تغيير در وضعيت رواني باعث ايجاد تغيير در وضعيت جسماني ميشود. اين يك چرخه دايمي است كه در آن وضعيت بهتر جسماني موجب اميد دوباره براي زنده ماندن شده و اميد دوباره موجب بهبود بيشتر جسماني ميشود.
بيشتر مواقع اين مسير يكنواخت نبوده و پستي و بلندي دارد. بيمار ممكن است از نظر جسماني به طرزي رضايتبخش بهبودي يابد تا زماني كه اين بهبودي او را دوباره با يكي از مشكلات رواني زندگياش روبرو سازد. مثلا اگر يكي از اين مشكلات مربوط به شغل شخص است، ناتواني جسماني ممكن است به صورت موقت اين مشكل را حل كند، چون شخص قادر به كار كردن نيست. ليكن با بهبود جسماني، بيمارن ممكن است مجبور به رويارويي دوباره با اين موقعيت تنشزاي زندگي خود شود. حتي با وجود اميدواري و آگاهيهاي جديد فرد در مورد خود و مشكلاتش، معمولاً اين دوران دشوار است. امكان دارد موقتاً وقفهاي در بهبود جسماني به وجود آيد، تا زماني كه بيمار دوباره خود را قادر به مقابله با مشكل احساس كند.
4- بيمار شفا يافته احساس ميكند حالش از زمان سلامتي هم بهتر است. كارل منينگر، موسس كلينيك مننيگر، بيماراني را مثال ميزند كه پس از بهبودي، حال خود را بهتر از سابق احساس ميكردند. يعني وضعيت احساسي آنان حتي بهتر از زماني بود كه هنوز بيمار نشده بودند. مشاهدات مشابهي درباره بيماراني وجود دارد كه در بهبودي خود از بيماري سرطان شركت فعال داشتهاند. اين بيماران از نيروي رواني، تصويري مثبت از خود و احساساي از قابليت كنترل زندگيشان برخوردارند كه به وضوح سطحي پيشرفته از وضعيت رواني را نشان ميدهد. بسياري از بيماراني كه در بهبودي خود شركت فعال داشتهاند، داراي ديد و دركي كاملاً متفاوت از زندگي شدهاند. آنها احساس ميكنند كه همهچيز به خوبي پيش خواهد رفت و ديگر خود را به صورت قرباني نميبينند.
سرطان و تاثير آن بر بهبودي
اكثر ما بطور مستقيم يا غيرمستقيم داستانهايي در مورد افراد به ظاهر سالم و با نشاط شنيدهايم كه تقريبا بلافاصله پس از اطلاع از تشخيص بيماري سرطان فوت كردهاند. اين بيماران اغلب چنان از اين تشخيص خود را ميبازند و تصورات آنها در مورد قابليتشان براي نجات از بيماري به حدي منفي است كه امكان دارد به دنبال تشخيص بيماري هيچگاه بيمارستان را زنده ترك نكنند. دوره بيماري بسيار سريعتر از انتظار پزشكان به پايان خود ميرسد. در توضيح چنين مواردي، پزشكان گاهي در مورد نااميد شدن بيمار يا از دست دادن ميل به زندگي صحبت ميكنند.
اكثر پزشكان همچنين با مواردي روبرو شدهاند كه پس از تشخيص سرطان، بيمار انتظارات مثبت را حفظ كرده و به نحوي غير عادي بهبود مييابد. در چنين مواردي، بخش پزشكي اغلب به عنوان عامل اصلي بهبودي بيمار شناخته ميشود.
به طور معمول، افراد ارتباط بين انتظارات منفي و مرگ را بيشتر قبول دارند تا رابطه بين انتظارات مثبت و بهبودي. به اعتقاد ما يكي از دلايل ناشناخته بودن انتظارات مثبت به اندازه انتطارات منفي، اين مشكل است كه آيا بيمار تنها به خاطر اطرافيان خود مثبت حرف ميزند يا اين سخنان انعكاس واقعي احساسات او هستند. زماني كه بيمار انتظارات مثبتي به زبان آورده، ميگويد كه از مرض نخواهد مرد.
ملافه را روي سر ميكشد، سركار نرفته و ساير رفتارهاي نامتناسب با گفتههايش را نشان ميدهد، براي ما واضح است كه واقعا اعتقادي به امكان بهبودي خود ندارد.
امكان زيادي وجود دارد كه بيمار خود از اعتقادات منفي كه در رفتارش نشان ميدهد، بيخبر بوده و متوجه ترسش از سرطان نباشد، ترسي كه در اثر مشاهده دوستان يا اقوامي كه از سرطان فوت كردهاند و نظر معمولاً بدبينانه فرهنگ ما نسبت به اين بيماري به وجود آمده است. ما ياد گرفتهايم در كنار گفتههاي بيماران خود به اعمالشان نير توجه كنيم تا قادر به تشخيص الگوي فكري آنها باشيم و پيامهايي را كه در اين زمينه دريافت ميكنيم خيلي جدي بگيريم. به نظر ما اعتقاد بيمار در موثر بودن معالجات و قدرت دفاع طبيعي بدن يعني انتظارات مثبت يا منفي عامل مهمي در تعيين نتيجه بيماري است.
پيشبينيهايي كه به حقيقت ميپيوندند
همه ما تجربياتي در مورد پيشبينيهايي كه به حقيقت ميپيوندند، داريم؛ يعني مواردي كه چون انتظار داريم اتفاقي بيفتد، طوري رفتار ميكنيم كه احتمال وقوع آن را بيشتر ميكند. به طور مثال اگر بيماري اعتقاد داشته باشد كه بهبود خواهد يافت، احتمال بيشتري وجود دارد كه داروي خود را مرتب مصرف كرده و رژيم تجويزي دكتر معالجش را رعايت كند و بدين وسيله شانس خود را براي بهبودي افزايش دهد. اگر بيمار اعتقاد داشته باشد كه خواهد مرد، احتمالاً احساس ميكند كه انجام دستورات پزشك بيفايده است. اين مثال ساده يكي از جنبههاي اصلي پيشبينيهايي را كه به واقعيت ميپيوندند، يعني «چرخه تقويت كننده» را نشان ميدهد. انتظار موفق شدن، اغلب به موفقيت ميانجامد كه ثابت ميكند انتظارات اوليه فرد درست بودهاند. از سوي ديگر انتظار شكست اغلب منتهي به يك نتيجه منفي ميشود كه به نوبه خود انتظارات اوليه در مورد شكست را اعتبار ميبخشند. در هر دو مورد نتيجهاي كه در اثر انتظارات اوليه به وجود ميآيد اعتبار آنها را تقويت ميكند. هرچه اين چرخه بيشتر تكرار شود، انتظارات ـ مثبت يا منفي ـ قويتر ميشوند.
تاثير پيشبينيهاي به حقيقت پيوسته، در نتايج آزمايشهاي علمي توسط مطالعات روان شناسانه نشان داده شده است. در يك تحقيق دكتر آر. روزنتال به دانشجويان دوره فوق ليسانس خود كه مشغول انجام آزمايشاتي بر روي حيوانات آزمايشگاهي بودند، گفت كه بعضي از موشهاي مورد استفاده بسيار باهوش هستند و قادرند به سرعت يك مسير پيچ در پيچ (ماز) را به پايان برسانند. در حالي كه برخي ديگر كم هوش بوده و نتيجه ناموفقي خواهند داشت. در حقيقت هيچ تفاوتي بين دو گروه وجود نداشت. ليكن زماني كه نتايج راهيابي موشها در ماز چاپ شد، موشهاي به ظاهر باهوش به طور مشخصي متفاوت با موشهايي به ظاهر كمهوش عمل كرده بودند. به نظر ميآيد دليل اين امر، رفتار متفاوتي باشد كه دانشجويان با موشهاي «باهوش» داشتند ـ شايد به آنها توجه بيشتر در پايان هر مرحله راهيابي در ماز نشان ميدادند، كه خود سبب تشويق موشها به فعاليت بيشتر نسبت به آن دستهاي ميشد كه انتظار ميرفت ناموفق باشند.
روزنتال و همكارانش نتايج شگفتاوري نيز در مورد نقش انتظارات، در تحقيقي با شركت كودكان يك مدرسه دولتي در كاليفرنيا به دست آوردند. در آغاز سال تحصيلي، به 18 كلاس دبستاني يك تست هوشي غيرشفاهي داده شد. به معلمين گفته شد اين تست نشان خواهد داد كه كدام يك از دانشآموزان از نظر ذهني و هوشي آمادگي رشد فوقالعاده دارند. 20درصد از دانشآموزاني كه به صورت تصادفي و نه بر اساس نتايج تست توسط روزنتال انتخاب شدند، به عنوان «تيزهوش» معرفي شده و به معلمان آنان گفته شد كه ميتوان انتظار داشت اين دانشآموزان در سال تحصيلي پيشرفتهاي قابل توجهي نشان دهند. تنها تفاوت بين اين دانشآموزان و يك گروه كنترل شده ديگر، انتظاراتي بود كه در ذهن معلمان بوجود آمده بود. ليكن زماني كه هر دو گروه 8 ماه بعد در تست هوشي شركت كردند، گروهي كه به طور تصادفي بعنوان تيزهوش معرفي شده بودند، ضريب هوشي بالاتري از گروه تحت كنترل به دست آوردند.
اين تحقيق و مطالعات بعدي نشان ميدهد كه معلمان به طور ناخودآگاه با برخي دانشآموزان رفتار متفاوت از ديگران دارند. اين معلمان محيط آموزشي جالبتري به وجود آورده، واكنش بيشتري به طرز كار دانشآموزان نشان داده، درسهاي پيشرفتهتري به آنان ميدهند و موقعيتهاي بيشتري براي سوال و جواب در اختيارشان ميگذارند. اين يافته ها اهميت بسياري دارند زيرا نشان ميدهند انتظارات متفاوت كه به تغيير ناخودآگاه در رفتار منجر ميشوند، قادرند در نتايج به دست آمده تفاوتهاي فاحشي به وجود آورند.
كارل در مطالعهاي روي 152 بيمار سرطاني در پايگاه هوايي تراويس تاثير انتظارات مثبت را تاييد كرد. پايگاه هوايي تراويس مركز اصلي پزشكي نيروي هوايي در ساحل غرب است. 5نفر از پرسنل پايگاه در اين مطالعه، بيماران را براساس نظرشان در مورد معالجات ارزيابي كرده و واكنشهاي آنان نسبت به اين معالجات را در مدت 18 ماه بعد بررسي كردند. نتايج روشن بود. بيماراني با نظر مثبت، نتايج بهتري به دنبال معالجات خود نشان داده و آن عده كه نظري منفي نسبت به معالجات پزشكي خود داشتند، نتايج ضعيفتري نشان دادند. در واقع از 152 بيمار تنها 2 نفر كه نسبت به معالجات خود نظر منفي داشتند، نتايج خوبي نشان دادند.
مهمترين يافته اين تحقيق آن بود كه نظر مثبت در مورد معالجات ملاك بهتري براي پيشبيني چگونگي نتايج است تا شدت بيماري. يعني بيماراني كه تشخيص بيماري سرطان بسيار جدي اما نظراتي مثبت داشتند، از بيماراني كه به نسبت بيماريشان كمتر پيشرفته بود ولي نظراتي منفي داشتند، نتايج بهتري نشان دادند. علاوه بر آن بيماراني كه نسبت به معالجات خود ديدي مثبت داشتند، اغلب عوارض جانبي كمتري در اثر اين معالجات گزارش ميدادند.
انتظارات فرد ميتواند به صورت منفي نيز عمل كند. به دنبال تحقيقي ديگري توسط كارل در تراويس ما متوجه اين نكته شديم. در اين پايگاه او بيماراني از كليه نقاط ساحل غرب را تحت معالجه قرار ميداد. در بين اين بيماران، چند ژاپني ميانسال نيز وجود داشتند، هرچند اين عده تحت معالجات پرتودرماني استاندارد مشابه بيماران غيرژاپني، از نظر نوع و ميزان تشعشعات قرار ميگرفتند، اما دچار عوارض جانبي شديد و ناراحتكنندهاي ميشدند كه توضيحي براي آن نبود.
يكي از اين بيماران ژاپني، يك سرگرد بازنشسته بود كه پس از پايان خدمت در ارتش، مدير موفقي در بخش خصوصي شده بود. به ما گفته شد كه قبل از تشخيص بيماري، او مرد بسيار با اراده، مستقل و با مسئوليتي بود كه به آساني شكست را قبول نميكرد. اما از زمان شروع پرتودرماني تبديل به بيماري عاجز شد حتي از انجام سادهترين امور شخصي خود نيز امتناع ميورزيد. صحبتهاي مكرر با بيمار در اين مورد به نتيجهاي نرسيد و وضع جسماني او به سرعت رو به زوال ميرفت. ما در مورد احساسات اين شخص با او صحبت كرديم و پس از سوالهاي بسيار دقيق، روشن شد بيمار ترس شديدي از تشعشعات دارد كه سابقه آن به جنگ جهاني دوم ميرسد. ناگهان متوجه شديم بيماران ژاپني ما اعتقاداتي در مورد تشعشعات دارند كه احتمالا به طور ناخودآگاه در نتيجه اثرات بمب اتمي به وجود آمده است. براي يك ژاپني ميانسال كه هنوز نابودي هيروشيما و ناكازاكي را به ياد داشت، تشعشعات همواره با نابودي و مرگ يكي بودند.
ما با بيمار ژاپني خود به طور مفصل در مورد تفاوت بين تشعشعات ناشي از بمب اتمي و پرتو درماني صحبت كرديم، تقريبا غيرممكن به نظر ميرسيد كه قادر به تغيير اعتقادات او در مورد اثر معالجات شويم. واضح بود كه انتظارات منفي او به وضوح در وضعيت جسماني روبه زوالش تاثير ميگداشت.
اغلب مشكل است عوارض جانبياي را كه جزءلاينفك معالجات هستند از آن دستهاي كه تا زيادي در اثر اعتقادات شخص بيمار به وجود ميآيند، جدا كرد. براي مثال، حالت تهوع اغلب يك عارضه جنبي بعضي معالجات است، ليكن بسياري از بيماران در هنگام رفتن به اتاق براي انجام معالجات دچار آن ميشوند! در اين موارد ما از خود سوال ميكنيم، آيا حالت تهوع در اثر معالجات پيش ميآيد يا در اثر اعتقادات بيمار؟
ايجاد سيستم مثبت باورها
توقع از بيماران سرطاني در مورد تغيير اعتقادات و درك اين كه قادر به بهبودي و ادامه يك زندگي كامل و طبيعي هستند ـ با وجود ترس خود آنان در مورد بيماري و انتظارات منفي اطرافيان ـ يعني توقع انجام اعمالي بسيار شجاعانه و استفاده فراوان از نيروي دروني. ليكن همه تجربيات نشان داده كه بسياري از بيماران سرطاني قادر به دستيابي به اين شجاعت و نيرو هستند. براي كمك به آنها در طي اين مسير، نخست بايد اعتقادات منفي جامعه در مورد سرطان را با نمونههاي مثبت عوض كنيم. اين دو نوع اعتقادات در جدول شماره 2 نشان داده شدهاند.
اعتقادات منفي
1 ـ سرطان برابر مرگ است.
2- سرطان بيماري است كه به انسان حمله كرده و هيچ اميدي براي كنترل آن وجود ندارد.
3- معالجات پزشكي قوي بوده و اغلب داراي عوارض جانبي گستردهاي است.
|
اعتقادات مثبت
1- ـ سرطان بيماري است كه ممكن است مرگبار باشد و يا نباشد.
2- سيستم دفاعي بدن خود بزرگترين دشمن سرطان است ـ حال علت بروز آن هرچه باشد.
3- معالجات پزشكي يك متحد مهم و يك دوست در زمان احتياج است كه به كمك دفاع بدن ميآيد.
|
همانطور كه نشان داديم، تحقيقات جديد علمي امكان تحقق اعتقادات مثبت پيش از اعتقادات منفي را تاييد كرده است. اما مشكل در قانع كردن افراد به تغيير اعتقادات خويش از منفي به مثبت، آن است كه آنان اغلب تجربيات منفياي داشتهاند كه صحت اين اعتقادات را «ثابت» ميكنند. در نتيجه به نظر آنان ما توقع داريم آنها تجربيات خود را نفي كرده و اعتقاداتي خلاف آنچه «ميدانند» را قبول كنند. اعتماد ما آن است كه تجربيات منفي افراد لزوماً غيرقابل اجتناب نبوده، بلكه تا حدودي در اثر انتطارات منفي اوليه شكل گرفتهاند.
همان قدرتي كه به ما اجازه به وجود آوردن تجربيات منفي را ميدهد ميتوان براي خلق تجربيات مثبت به كار برد و اگر محدوديتهايي در مورد نقشي كه انتظارات فرد بازي ميكند، وجود داشته باشد، هيچكس به درستي نميداند اين محدوديتها كدامند. پس بدون ترديد بهتر است كه انتظارات به نفع و نه به ضرر بيمار سرطاني عمل كنند. برخي از خوانندگان ممكن است احساس كنند چون انتظارات خود آنان منفي است، بدون ترديد به نتيجه منفي خواهند رسيد. اين درست نيست، ما بيماران زيادي داشته ايم كه با انتظاراتي منفي معالجه را شروع كرده و انتظارات مثبتي را فراگرفتهاند. قدم مهم اوليه در تغيير انتظارات آن است كه از اعتقادات خود و اثرات احتمالي آنها آگاه شويد.
مسئلهاي به نام «اميد بيهوده»
گاهي از ما ميپرسند : «آيا شما به بيمارانتان اميد بيهودهاي نميدهيد؟» جواب ما اين است:«نه، ما به بيمارانمان اميدي منطقي ميدهيم.» روش ما بهبودي فرد را تضمين نميكند، اما اصطلاح «اميد بيهوده» به نظر من يعني اينكه اگر احتمال زيادي براي نااميدي وجود دارد، فرد نبايد هيچگاه اميدوار باشد. چنين اعتقادي هرگز پايهاي براي گذراندن يك زندگي پربار و يا مقابله با تهديدي براي زندگي ايجاد نميكند.
ما زندگي زناشويي را نيز در حالي آغاز ميكنيم كه هيچ ضمانتي براي اينكه تجربهاي شاد و كامياب باشد نداريم. اگر ازدواج را با انتظار اين كه حتما شكست خواهد خورد شروع كنيم، مسلماً احتمال شكست را افزايش خواهيم داد. انتظارات مثبت ضمانتي براي ازدواج موفق نيست، ولي احتمال موفقيت را اقزايش داده و كيفيت روابط دو جانبه را بهبود ميبخشند.
افرادي كه نگران «اميد بيهوده» هستند، اغلب خود را واقعگرا مينامند، كساني كه زندگي را «آنطور كه واقعا هست» ميبينند. اما ديدي از زندگي كه شامل اميد نباشد، واقعگرايي نبوده بلكه منفيگرايي است. اين طرز فكر ممكن است جلوي نااميد شدن را بگيرد، اما اين كار را از طريق شكل دهي فعال انتظارات منفي انجام ميدهد.
اميد عامل موثري در زنده ماندن، براي بيمار سرطاني است. در حقيقت نااميدي و احساس ناتواني و عجز، اغلب پيش درآمد بروز سرطان هستند. اميد كه ما سعي در القاي آن داريم، در اصل موضعي در راستاي زنده ماندن است. براي هر بيمار، روند بهبودي عبارت است از مشخص كردن موضع شخص در برابر تجربهي يك بيماري مهلك، به نحوي كه عامل اميد را در برداشته باشد.
نگراني ديگر افرادي كه راجع به «اميد بيهوده» صحبت ميكنند آن است كه به نظر ايشان، اين روش رويارويي با بيماري نوعي فريب و شيادي است.
درست است كه روشهايي غيرسنتي هم براي معالجه سرطان وجود دارند كه به نظر نميآيند از پايهاي علمي برخوردار باشند، اما هميشه آسان نيست قضاوت دقيقي در مورد ارزش آنها كرد زيرا طرفداران اين روشها ميتوانند به بهبوديهاي نادر در پي انجام آنها اشاره كنند.
مورد ليتريل مشهورترين نمونه معاصر «درمانهاي معجزهآساي» سرطان است. بيماران سرطاني بيشماري هستند كه بهبودي خود را مديون اين دارو ميدانند. هر چند هيچ مطالعهاي در مجلات پزشكي معتبر در مورد تاييد تاثير ليتريل وجود ندارد. تاثير دارونما ممكن است توضيحي براي اين بهبوديها ارائه دهد، هرچند كه اين مسئله نيز هنوز ثابت نشده است، اما حتي اگر ثابت شود كه ليتريل يا ساير روشهاي غيرسنتي معالجه سرطان به دليل اثر دارونما عمل ميكنند، باز هم اين خود كشف مهمي است، زيرا درجه خارقالعاده تاثير اعتقادات بر نتيجه معالجات جسماني، علم پزشكي قادر به توجه به نيروي رواني اعتقاد خواهد شد.
با توجه به اعتقادات و استفاده از آن براي تقويت و حمايت از دفاع طبيعي بدن، همراه با بهترين معالجات پزشكي موجود، قادر به ايجاد روشي خواهيم بود كه توسط تحقيقات علمي پشتيباني ميشود، در واقع ادامه ناديده گرفتن نقشي كه ذهن و احساسات در بهبودي بازي ميكنند با وجود شواهد پزشكي موجود را ميتوان نوعي فريب و شيادي به حساب آورد، چون اين كار ساير روشهاي ثابت شده را در برنميگيرد. مسئله اصلي ديگر آن نيست كه آيا ذهن و احساسات نتيجه معالجات را تحت تاثير قرار ميدهند يانه ،بلكه اين كه چگونه ميتوان آنها را به موثرترين وجهي براي كمك به نتيجه مثبت معالجات به كار گرفت.
تغيير اعتقادات فرد
پس نقطه آغاز براي تغيير اعتقادات منفي، به سادگي، آگاه شدن از نحوه تاثير اعتقادات بر نتايج معالجات در بخشهايي از زندگي روزمره است. هنگامي كه شما متوجه چگونگي خلق نتايج از طريق اعتقادات شويد، استفاده از اين روش براي مقابله با بيماري و دستيابي به سلامتي دوباره آسانتر ميشود. همچنين درك شما از اين كه خود قادر به تاثرگذاري بر نگرشهايتان هستيد اهميت دارد. زماني شما قادر به ايجاد تغييرات خواهيد شد كه اعتقاد يابيد اين كار به نفعتان است. همه بيماران و حتي خود ما نيز گاه به گاه دچار ترديد شده و يا متوجه باقيماندههايي از اعتقادات قديمي خود ميشويم، اما كوشش براي به دست آوردن اعتقادات مثبت و آگاهي از امكان عوض شدن است كه اهميت دارد.
بسياري از روشها و روندهايي كه شرح خواهيم داد، براي تقويت اعتقادات و يا كمك به تشخيص نقشي است كه يك اعتقاد جديد در زندگي شما بازي خواهد كرد. ما از شما دعوت ميكنيم به هر صورتي كه برايتان مناسبتر است، اين بررسي را انجام دهيد. تنها با بررسي اين روندها و ايدهها، قادر به آگاهي از روشهاي متفاوت نگرش به زندگي و سرانجام تغيير اعتقادات خود خواهيد شد.
تنش رواني
شواهد زيادي وجود دارند كه نشاندهنده نقش تنش در افزايش قابليت افراد در ابتلا به بيماريهاي گوناگون از جمله سرطان هستند. تحقيقات نشان ميدهد كه امكان ابتلا به بيماريهاي عمده را براساس مقدار تنش در زندگي فرد در ماههاي قبل از شروع بيماري، ميتوان پيشبيني كرد. مشاهدات كلينيكي ما نيز وجود اين تنشهاي مختلف در زندگي بيماران را تاييد كرده، ليكن به نظر ميآيد كه تاثير اين تنشها زماني كه تهديدي براي نقش يا رابطهاي مهم و تعيين كننده هويت فردي وجود داشته يا مشكل به ظاهر غيرقابل حلي پديد آيد، حتي بيشتر هم ميشود. علاوه بر آن مطالعات ما و سايرين نشان ميدهد كه اين تنشهاي شديد، احتمالا 6 تا 18 ماه قبل از تشخيص بيماري وجود داشتهاند.
سيستم ايمني بدن
سيستم ايمني يا دفاع طبيعي بدن چنان طراحي شده كه سلولهاي سرطاني را كه اكنون علم پزشكي تصور ميكند هراز گاه در بدن هر فردي توليد ميشوند، محاصره يا نابود كند. ليكن جلوگيري از فعاليت سيستم ايمني بدن ميتواند منجر به رشد سرطاني شود. در اين نمونه ذهني، جسمي، تنش روحي از طريق سيستم ليمبيك و هيپوتالاموس قادر به فرو خفته كردن سيستم ايمني ميشود كه نتيجه آن افزايش قابليت ابتلا فرد به سرطان است.
دخالت رواني
اولين قدم در جهت بهبودي، كمك به بيماران سرطاني براي تقويت اعتقادشان به موثر بودن معالجات و قدرت دفاعي بدن است. آنگاه ميتوان به ايشان ياد داد چگونه به نحو موثرتري با تنشهاي موجود در زندگيشان روبرو شوند. به خصوص اهميت دارد كه يا در تصوير ذهني بيماران از خود تغييري به وجود آيد كه در نتيجه باور كنند قادر به حل هر مشكلي در زندگيشان خواهند بود ـ مشكلاتي كه قبل از ابتلا به سرطان وجود داشتندـ و يا تغييراتي در تصوير ذهني آنها از اين مشكلات به وجود آيد، تا اعتقاد يابند كه قادر به مقابله موثرتر با اين مشكلات خواهند بود.
عقبنشيني سرطان
فعاليت طبيعي سيستم ايمني و توليد كمتر سلولهاي غيرطبيعي، بهترين شرايط را براي عقبنشيني سرطان فراهم ميآورند. سلولهاي غيرطبيعي باقيمانده توسط معالجات يا نيروي دفاعي بدن قابل نابودي هستند. همانطور كه گفتيم بيماراني كه در بهبودي خود شركت فعالي داشتهاند، اغلب نيروي رواني زيادتري نسبت به قبل از بروز بيماريشان پيدا ميكنند. در اثر مقابله با يك بيماري مهلك، رويارويي با مسائل مهم زندگي و آگاهي از نيرويشان براي تاثير در سلامتي، اين افراد نه تنها سلامت خود را بازيافته،بلكه احساسي از قدرت و كنترل بر زندگيشان به دست ميآورند، احساسي كه شايد تا قبل از بروز بيماري هيچگاه نداشتند.
بهبودي از سرطان: معالجه جسم و ذهن
توصيف ما از عقبنشيني سرطان، دو راه براي بهبودي نشان ميدهد:
افزايش فعاليت سيستم ايمني يا كاهش تعداد سلولهاي غيرطبيعي. البته بهترين شرايط در صورت وقوع همزمان اين دو به وجود ميآيد. وظيفه اصلي معالجات پزشكي، كاهش تعداد سلولهاي غيرطبيعي از طريق پرتو يا شيميدرماني است. جراحي نيز روشي مستقيم براي برداشتن كليه سلولهاي غيرطبيعي است.
ليكن تنها در ايمني درماني، هدف اوليه افزايش فعاليت ايمني بدن است. ايمني درماني بر تحريك سيستم ايمني بيمار از طريق معرفي عوامل تحريك كننده به بدن مانند باكتريها يا سلولهاي سرطاني تغيير شكل يافته، تمركز مينمايد. همچنان كه سيستم ايمني اين عوامل را مورد حمله قرار ميدهد، به سلولهاي سرطاني موجود نيز حمله ميكند. هرچند ايمني درماني هنوز به نسبت در مراحلي ابتدايي قرار دارد، ليكن چون موجب تقويت فعاليت طبيعي بدن ميشود، ممكن است در آينده به عنوان روش ارجح معالجه اثبات شود.
اما در حال حاضر اگر دخالت از طريق روشهاي روانشناسانه قادر به تغيير جهت چرخه رشد سرطان شود، فعاليت طبيعي بدن قادر به افزايش نيروي سيستم ايمني و كاهش توليد سلولهاي غير طبيعي، هر دو خواهد شد. در همان حال نيز معالجات معمول پزشكي به نابودي سلولهاي غيرطبيعي موجود كمك خواهند كرد.
در ادامه اين كتاب روشهاي رواني را كه براي هدايت ذهني و احساسي بيمار به سوي سلامتي به وجود آوردهايم توضيح خواهيم داد.