خاطرات مبتلایان سرطان:
آقای تام
«تام» مهندس الکترونیک است و در حوالی منچستر زندگی میکند. 15 سال پیش، در سن 27 سالگی ازدواج کرده و تازه دو ماه از ازدواجش نگذشته بود که متوجه شد به بیماری سرطان مبتلا شده است. صحبتهای وی را میخوانیم:
«وقتی سرطان گرفتم به شدت وحشت کردم. 18 ماه طول کشید تا کمی بهتر شوم. جراحی شدم، بعد پرتودرمانی و به دنبال آن شیمی درمانی روی من انجام گرفت. به زندگی ادامه دادم زیرا فقط میخواستم زنده بمانم، چون در زندگی هدفی را دنبال نمیکردم که پیش خود بگویم، «تا وقتی به آن نرسم، نخواهم مرد.»
حالت مثبتی که بلافاصله بعد از بیماری به سراغم آمد این بود که حسی قوی مرا برای بیشترین استفاده از زندگی ترغیب میکرد و روز به روز هم قویتر میشد. پیشتر نگران مسائل کاری و قرضهای خود بودم، اما سرطان دریچه کاملاً متفاوتی از زندگی به رویم گشود و تجربهای بس گرانبها برایم به ارمغان آورد.
اما اوضاع و احوال زندگیم چندان خوب نبود. همانطوری که زمان میگذشت، احساس خلاء و بی برنامگی به من دست داد. 2 سال که از درمانم گذشت، دریافتم که دیگر نمیتوانم بچه دار شوم و تا آن وقت هیچکس این مسأله را به من نگفته بود. این خود شوک سنگینی برایم بود. بعد زندگی خانوادگیام از هم پاشید.
نشستم و مروری به موقعیت خود کردم. چرا این مشکل برایم پیش آمد (بچه دار نشدن) دکترها به من گفته بودند، دیگر هیچ مشکلی ندارم. پس حتماً یک مسأله روحی برایم پیش آمده بود.
نزد پزشکان رفتم و با آنها در مورد اثرات روانی صحبت کردم. مورد خودم را با آنها در میان گذاشتم و بدین ترتیب یک دوره آموزشی برای پزشکان و پرستاران بیمارستان گذاشتم. اما هنوز احساس میکردم، سیستم جالبی در این خصوص برای بیماران وجود ندارد. حس میکردم بخشی از اضطراب و نگرانی سابق من از آن جا ناشی میشد که اطلاعاتی در مورد اثرات روانی و جانبی بیماری و پس از آن نداشتم وقتی این اضطراب به انسان غلبه کند رهایی از آن نیز دشوار خواهد شد. خلاصه کلام، مرکزی برای بیماری به وجود آوردم که قادر به درک بیماران بود و میتوانست از همان آغاز کمک مؤثری برای آنان باشد.
من فکر میکنم ابتلا به سرطان موجب شد تا از قدرت ابتکار خود آگاه شوم. اکنون به عنوان مهندس الکترونیک برای خودم کار میکنم و پروژههای سنگینی انجام میدهم. یکی از مهمترین مسائلی که در زندگیم رخ داد این است که صاحب خانواده شدم و الان سه سال است که با «مادلین» و پسر 12 سالهاش زندگی میکنم. وقتی برای زندگی مشترکمان دنبال خرید خانه بودیم، همان حسی به من دست داد که پدر و مادرها به هنگام بچهدار شدن دچار آن میشوند. یعنی احساس مسئولیت در قبال دیگران. به هر حال احساس خوبی است.
حس میکنم دیگر هیچگاه نگران امرار معاش و قرض و اینجور مسائل نباشم و فکر میکنم تازه به انسان طبیعی تبدیل شده ام. هر کاری که میخواهم شروع کنم آن را مانند آغاز یک سفر و یا خواندن یک کتاب طولانی میبینم.
روزی خواهد رسید که بیماریام را مثل یک خاطره ببینم. البته هنوز هم زندگی کردن با نگرانی و ابهام مشکل است. اما مردم دوست دارند همه چیز را شسته رُفته، یا سفید و سیاه، یا همه یا هیچ بخواهند، اما اگر درست به زندگی فکر کنیم اشکال زیباتری از آن را خواهیم یافت.»
منبع: کتاب گفتگو با بیماران شفا یافته (رویش سبز زندگی) "انجمن امداد به بیماران سرطانی ایران"
مترجم: راحله صهبا