Psychology روانشناسی

خاطرات مبتلایان سرطان:

هرمین


 

سه سال پیش «هرمین» به علت سرطان رحم تحت عمل جراحی و پرتودرمانی قرار گرفت. او متولد کشور جامائیکا است، اما سالهاست که در لندن زندگی می­کند. دو دختر 22 و 23 ساله دارد. اینک صحبت­های وی را می­خوانید:

«مدتی بود که خونریزی وحشتناکی پیدا کرده بودم. پزشکم به من گفته بود مشکل من ناشی از بلند کردن بار سنگین است و به همین خاطر به خونریزی افتادم. در آن موقع من در آسایشگاه سالمندان کار می­کردم. با خودم گفتم باید به یک متخصص مراجعه کنم. پزشک متخصص از من خواست روز یکشنبه به بیمارستان بروم و چند روزی بستری شوم. مسأله جدّی­ای پیش آمده بود اما آن­ها به من نمی­گفتند و می­خواستند مورد را با دخترم در میان بگذارند، نه با من. اما من وادارشان کردم حقیقت را بگویند. بعد از این که موضوع را فهمیدم، نمی­دانستم به چه طریقی به دخترانم بگویم. اول به آن­ها گفتم من سالمم چون نمی­خواستم باعث وحشت آن­ها بشوم. اما بعد پیش خود فکر کردم: «نه بهتر است حقیقت را بدانند.» از آن­ها پرسیدم اگر من سرطان داشته باشم شما چکار می­کنید؟ در جواب گفتند: «مادر احمق نباش.» باورشان نمی­شد من کاملاً جدی صحبت می­کنم. بالاخره چون رک و راست همه چیز را به آن­ها گفت پذیرفتند و راحت با مسأله کنار آمدند.

وجود فرزندانم هم برایم امیدوارکننده بود و هم مثبت. دکترها به من گفتند از تو انتظار نداشتیم که اینقدر زود خودت را پیدا کنی. آخر من دو فرزند داشتم که می­بایست برای آن­ها زنده می­ماندم. در نتیجه هر کاری که لازم بود برای خودم انجام دادم.

به هر کسی که پیش من می­آمد می­گفتم سرطان دارم، و جالب اینجا بود که اکثر آن­ها باور نمی­کردند، چون در موارد دیگر دیده بودند مردم این بیماری را پنهان می­کنند. اما من احساس می­کردم با حرف زدن در مورد آن سبک می­شوم و به آن­ها می­گفتم خیلی­ها به این بیماری مبتلا شدند اما درمان شدند. شما فقط از آن­هایی خبر دارید که فوت کردند. و بسیار جدّی می­گفتم: «به خدا شعار نمی­دهم. داشتن سرطان خیلی هم بد نیست.»

ایمان دارم هر کسی بخواهد به جنگ با این بیماری برود درمان می­شود. اما بعضی­ها فکر می­کنند این یک بیماری است که نباید حتی در مورد آن با کسی حرف زد.

در آن موقع از گروه خودیاری هیچ اطلاعی نداشتم، اما حس می­کردم دوست دارم با کسی حرف بزنم و بفهمم تنها نیستم. تنها کسانی که من داشتم و می­توانستم به آن­ها پناه ببرم بچه­ های من بودند.

مدتی پس از درمانم به جامائیکا رفتم و سه ماه در آن جا ماندم. وقتی به فرودگاه رسیدم، یک صندلی چرخ­دار به من پیشنهاد کردند. نپذیرفتم و گفتم دوست دارم با پای خود راه بروم. آفتاب جامائیکا برایم لذت­بخش بود و هر روز حالم بهتر می­شد. پس از برگشت دوباره به لندن، با خود فکر کردم، می­توانم به سایر بیماران کمک کنم و جلوی ترسشان را بگیرم. در واقع با صحبت کردن با دیگران، شما می­توانید به نوعی خود را نیز درمان کنید. پس به سراغ بیمارانی رفتم که می­دانستم سرطان دارند.

اشخاصی را می ­شناسم که به این بیماری مبتلا شده اما توان مقابله با آن را نداشته­اند. آن­ها فکر می­کنند به پایان راه رسیده­اند و درمانی وجود ندارد. اما من می­گویم و به صراحت هم می­گویم: این واقعیت ندارد. شاید اگر من هم تسلیم شده بودم الان بسیار ضعیف و بیمار بودم.

در حال حاضر مشغول به کار هستم و از یک بچه چهار ماهه مراقبت می­کنم. برای بیماران کیک می­پزم و به دیدنشان می­روم و با خنده در مورد این بیماری صحبت می­کنم. اگر دیگران هم مثل من این بیماری را ساده بگیرند، می­توانند مطمئن باشند حالشان خوب می­شود.

 


منبع: کتاب گفتگو با بیماران شفا یافته (رویش سبز زندگی) "انجمن امداد به بیماران سرطانی ایران"
مترجم: راحله صهبا

روانشناسی سرطان

      سایر خدمات:

      

      

      روانشناسی سرطان:

       ارتباط با ما:

        درباره ما

      عضویت در سایت

      عضویت در موسسه

      سفارش کتاب